آوازبــــــــــی صـــــــــدا
خسته ام از خويش... از اين تکرار خويش... از گذشته ي تلخ و آينده ي مبهم خويش... تو را در گلويم فرياد مي زنم... نامت را... حضورت را... خيالت را... وجودت را... دستهايم را در گرمي يه دستهايت بگير و مرا فرياد کن... بيا بيا به شانه هاي من تکيه کن... دستت را به من بده... حرفت را به من بگو... دين من عشق تو است... مذهب من عشق تو است... وجود من عشق تو است...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |